زندگی امروز امید

مایکل و ویکتوریا فینلی

من و برادرم حدود ساعت 7:20 صبح آن روز صبح وارد اتاق بیمارستان عموی ام شدیم. حدود 8 هفته پیش بود. من به نیویورک پرواز کرده بودم. من حدود دو هفته با برادرم درمورد وضعیت عمو در تماس بوده ام. دایی در حال تلاش بود. دایی 88 ساله است و او یک یونانی پیر پوسته ، یک نیویورکر و یک یونانی قدیمی پوسته است و او کاملاً مبارز است. اما او حال بسیار سختی را پشت سر می گذارد ، او چند هفته در بیمارستان و خارج از بیمارستان بود. او برای من برنامه ریزی کرد که عمو همسر و فرزندی ندارد و من و برادرم را به ارث برد و من مورد علاقه او هستم. بنابراین ، من باید به آنجا برخیزم و ببینم که اوضاع چگونه پیش می رود و برادرم واقعاً به تهیه نسخه پشتیبان نیاز داشت.

من به همراه برادرم استیو راه افتادم و دایی من در آنجا بود و او تازه از خواب بیدار می شد و در واقع صبح خوبی بود. او بر خلاف آنچه در طی دو هفته گذشته بود ، آرام و صلح آمیز بود ، او واقعاً دوران سختی را پشت سر گذاشته بود.

به برادرم گفتم ، "شما می توانید بروید ، من این را کردم. مدتی با دایی می خوابم. " او یک لحظه از خواب بیدار شد و ما در مورد دو چیز صحبت کردیم و او گفت: "ویکتوریا ، من آماده رفتن هستم." و من گفتم ، "خوب ، منظور شما رفتن است؟" و او گفت: "بله ، منظور من برو. "و من حدود یک دقیقه و نیم از واقعیت شناختی با او داشتم و در مورد عیسی مسیح صحبت کردیم. ما در مورد مسیح در او صحبت کردیم و در مورد کدام جهت قرار گرفتیم. و برای اولین بار در 57 سال زندگی خودم با شناختن او ، فرصت مشخصی داشتم تا مطمئن شوم که می دانستم در بازگشت او را می بینم. سپس آن پنجره بسته شد و او به خواب رفت و من مجبور شدم با بعضی از مواردی که خدا واقعاً در قلب من کار می کرد مقابله کنم.

روز بعد چند عمل جراحی انجام شد که دقیقاً با من نشسته بودند. برادرم فقط به پزشکان گوش می داد ، واقعاً مطمئن نبود و من گفتم "استیو ، برو ، بگذار امروز از عمو مراقبت کنم." من آنجا را ترک کردم و حدود ساعت 8:30 بود و من به خانه زندگی امدادگر بازگشتم. و من مدیر پرستاری را پیدا کردم و گفتم ، "هی کارملیتا ، شما 2 سال گذشته دایی را دیدید. عمو به مدت 2 سال در یك كمك زندگی می كرد.

دو سال قبل ، دایی من در حال مرگ است. او در پیاده روی در نیویورک مرده بود و بیش از 9 دقیقه بدون ضربان قلب از شمارش خارج شد و 3 روز در حمایت از زندگی بود. این 2 سال پیش بود و اگر آن مرد به طور کامل بهبود نیاورد ، من را به خطر می اندازم. کمتر از 1٪ افرادی که در هر سنی دچار آریتمی کامل قلبی می شوند بهبود می یابند و آقای استیو اتیموس انجام می داد. از تعجب ما بسیار تعجب آور است و من 2 سال پیش آموختم که هرگز کسی را بیرون از خانه نمی شمارد. من اهمیتی نمی دهم که آیا آنها از زندگی پشتیبانی می کنند ، من به چیز دیگری اهمیت نمی دهم مگر اینکه خداوند به شما بگوید که تمام شده اگر این کار تمام نشده باشد ، شما در آن شکاف برای آن شخص و پسرم و من ایستاده اید. در آنجا و ما در شکاف ایستادیم و عمو بهبود یافت و او 2 سال کامل دیگر داشت. او به مدت 2 سال خوب و استوار زندگی کرد.

بنابراین ، در آنجا او به نوعی داشتن اوقات سختی را پشت سر می گذارد. بنابراین ، من به کارملییتا پرستار می روم و می گویم ، "فکر می کنید چه کارمیلیا ، آنها می خواهند جراحی انجام دهند و این درست با من نیست ، من واقعاً فکر می کنم که باید با مراقبت تسکینی صحبت کنم." بدانید مراقبت تسکینی چیست ، این نوع مراقبت از پایان زندگی است. حتی نمی توانستم باور کنم که به آن فکر می کردم. من حتی در مورد آن با برادرم صحبت نکرده ام و کارملیتا به من نگاه کرد و گفت ، "ویکتوریا ، شما خیلی درست هستید ، در مسیر صحیح هستید." او دایی را از 2 سال کار با او در دانشکده می شناخت. کمک به زندگی بنابراین ، او به نوعی تشویق کمی به من کرد. من رفتم و من رفتم تا یک فنجان قهوه در Glen's Diner بنشینم و من در آنجا نشستم و فقط به فکر چیزهایی بودم که خدا در روح من در مورد عموی من خوب شده بود. و من فکر کردم انسان ، مراقبت تسکینی ، نمی دانم ، شما می دانید که این خدا بزرگ است.

تلفن زنگ می خورد و آن Rosary است. روزاری بیش از 60 سال در شهر نیویورک دوست عموی من بوده است. و او گفت: "عمو چطور؟ استیو اتیموس چگونه کار می کند؟ "و من گفتم ،" گل رز خیلی خوب نیست. "و او گفت:" منظورت چیست؟ "و من گفتم ،" آنها می خواهند جراحی کنند ، من فکر نمی کنم اینطور باشد ، با من مناسب نیست. "رز ، او می گوید ،" شما می دانید ویکتوریا را چه می خواهد. "او نمی دانست که در مورد آن صبح چه صحبت کرده ایم. او می رود ، "شما می دانید چه می خواهد ، آنچه را می خواهد انجام دهید. او به شما اعتماد دارد و شما را دوست دارد. "و من گفتم ،" من می خواهم با مراقبت تسکینی رز صحبت کنم. "او می رود ،" این کار را بکن. "من تلفن را قطع کردم ،

من به سمت ساماری خوب باز می گردم و به سمت میز می روم و می گویم ، "سلام آیا یک مددکار اجتماعی وجود دارد که بتوانم قرار ملاقات داشته باشم؟" آنها واقعاً دشوار هستند. افراد کارگر به من اجازه می دهند این موضوع را برای شما تعریف کنم. و می دانید با چه کسی در میز صحبت می کنم؟ مددکار اجتماعی ، او درست در همان جا ایستاده است ، در دسترس است ، تلفن زنگ نمی خورد ، چیزی در مقابل صورتش ندارد. او گفت ، "من مددکار اجتماعی هستم." گفتم: "باحال ، من ویکتوریا فینلی هستم ، خواهرزاده استیو اتیموس هستم. میشه به من کمک کنید؟ من باید با مراقبت تسکینی صحبت کنم. "و من دوست داشتم ،" من نمی توانم باور کنم که در این باره صحبت می کنم. "و او گفت ،" بله ، من می توانم. همین حالا یک تماس تلفنی برقرار می کنم و تیم تسکین دهنده را دریافت می کنم تا فوراً شما را ببینم. برو صبر کن تو اتاقش

اکنون ساعت 10:30 است. من در اتاق می روم و عمو خواب است ، او واقعاً صلح آمیز است. و او گفت ، "آنها تا ساعت 11 در آنجا خواهند بود. ساعت 11 آمد و رفت. تیم مراقبت تسکینی تا ساعت 2:30 حضور پیدا نکردند. 4 ساعت با دایی وقت داشتم. دو ساعت از او در خواب بود و من سرم را در كلمه قرار دادم و گفتم: "پدر ، شما باید به من نشان دهید كه چه چیزی را باید بدانم و چه كارهایی را باید انجام دهم زیرا این چیزی نیست كه من آن را آرام بخورم. من باید بدانم که شما برای او چه می خواهید. من در برابر او ایستاده ام و به من بگویید که چه کاری باید انجام دهم. "و بنابراین ، من کلام را باز کردم ، در حال خواندن هستم و به مزمور 48:14 می رسم ،" زیرا این خدا خدای ما است ، برای همیشه و همیشه ، و او راهنمای ما خواهد بود ، حتی تا مرگ. "و می دانید ، من طرفدار عموی خودم بودم و خدا قصد داشت تا به من نشان دهد كه چگونه عمو را تا آخر روزش راهنمایی كنم و من آن را می دانستم. و مسئولیت این مسئولیت بر خانمها و آقایان بسیار سخت بود. اما نور کلام او مرا بلند کرد.

حدود ساعت 12:30 یک پسر در اتاق قدم می زند و می گوید ، "سلام ، من دکتر هستم ، بنابراین ، من اینجا هستم تا برای فردا جراحی عموی شما را امتحان کنم." او متخصص قلب و عروق بود ، من هرگز ندیده بودم به او. و من گفتم: "آقا ، عموی من فردا جراحی نمی کند." من نمی توانستم باور داشته باشم که این را گفتم ، من با برادرم یا چیز دیگری چک نکرده ام. و او گفت ، "من شما را تحسین می کنم ، برای داشتن شجاعت انجام عملی که برای عموی شما مناسب است ، در زمانی که او به بیشترین نیاز به آن نیاز دارد." و بعد شروع کرد به خدمت کلام برای من. و او به من گفت چقدر خدا بزرگ است و پزشکان چگونه همه گزینه ها را به شما ارائه می دهند اما وظیفه شما عزیزان است که در این شکاف بایستید. و آن مرد مرا در آغوش گرفت و من وقتی عموی من در رختخواب است ، روی شانه های او آویزان شدم. و من گفتم ، "آقا ، شما به اینجا آمدید تا شفاء خدا را برای من انجام دهید." و او گفت ، "این همان کاری است که من امروز از خواب بیدار شدم ، ویکتوریا. من اعتقاد دارم که در جایی هستم که خدا به من نیاز داشته باشد. "و او شماره سلول خود را به من داد و من فکر می کنم آیا ملائکه شماره سلول دارد؟ از آنجا که شما مانند یک به نظر می رسد. و او رفت.

دایی از خواب بیدار شد و از ساعت 12:30 تا 2:30 ، من با عمو گرانترین لحظات را داشتم. او به عمو هدیه شفابخشی داد. ذهن او کاملاً سالم بود. بدن او کاملاً در آرامش بود و ما مجدداً کشف کردیم. پسرم با من تماس گرفت و به من گفت كه وی موفق به دریافت دیپلم بین المللی لیسانس شده و او بسیار هیجان زده است. من آن را با عموی خود به اشتراک گذاشتم و او گفت ، "مارک الیوت باهوش است" ، و گفتم "بله او است." و بعد وقتی که تیم مراقبت تسکینی وارد شد ، دوباره خوابید و در 15 دقیقه آنها را امضا کردند و آن روز قصد داشتیم که عمو را در هتل نگهداریم.

حدود ساعت 3 شب را ترک کردم و وارد آسانسور شدم و خیلی پر بود ، می دانید؟ و من آهسته ام و سعی کردم آن را مخفی کنم ، می دانید؟ من باید از آنجا خارج شوم. و وارد آسانسور شدم و این خانم کوچک از طرف خدا هست. و او به من نگاه می کند و می گوید: "حال شما خوب است؟" و من به سمت او برگشتم ، من پشت او را کردم و به او برگشتم و گفتم: "من فقط باید یک تصمیم واقعاً دشوار راجع به زندگی دایی ام بگیرم. . "و او با من به بیرون در پارکینگ بارانی در بیمارستان خوب ساماریان رفت و به همان روشی که او درباره بازگشت مسیح به من گفت ، به من گفت در مورد خدای ما چقدر خوب است و چطور او عمو را درست در آنجا و در کف دست داشت. دستش و چگونگی کار خدا در من بود و هر تصمیمی را که برای آن روز گرفته بودم تأیید کرد. و بعد او مرا در آغوش گرفت ، مثل من که در آغوش نگرفته ام ، نمی توانم فکر کنم کی. او روح مرا از بین برد و سپس در وسط پارکینگ بارانی برای من دعا کرد. تصور کنید که. و سپس او گفت ، "ما خواهر هستیم و شما را نیز در بازگشت خواهم دید. و او دور شد و به سمت ماشینش رفت. و من به خانه خودم فکر کردم که من به خانه سوار شدم و از یک میلیون جزئیات دیگر مراقبت کردم که زمان به من اجازه نمی دهد برای شما بگویم.

خوبی های خدای ما است ، و گرچه ممکن است از دره سایه مرگ قدم بردارید ، از شر واهمه ای نداریم ، زیرا مسیح برمی گردد و امید یک واقعیت روزانه است. من منتظر امید نیستم ، امروز به امید زندگی می کنم و بله ، همه ما با خانم ها و آقایان ، خودمان و کسانی که دوستشان داریم با مرگ روبرو خواهیم شد ، اما او راهنمای شما خواهد بود و شما شر نخواهید کرد و می دانید چه باید بکنید ، چه موقع انجام دهید ، چگونه انجام دهید و چرا باید انجام دهید و شما در آرامش خواهید بود و خداوند جلال را کسب خواهد کرد.

دسته بندی ها:

ویکتوریا فینلی

این محتوا توسط یکی از همکاران ارزشمند ما تهیه شده است. ما از مطالبی که ارائه کرده اند تشکر می کنیم ، زیرا "ما با همه مقدسین" درک می کنیم (افسسیان 3: 18).

برای دریافت هشدارهای محتوای جدید و موارد دیگر از OIKEOS ثبت نام کنید!

به روزرسانی آموزنده و الهام بخش از شبکه مسیحی OIKEOS
~ ضرب المثل 25:25: همانطور که آبهای سرد به روح تشنه است ، خبر خوب از یک کشور دور است.

با ارسال این فرم ، شما موافقت می کنید که از OIKEOS Christian Network، Inc. ، 845 E. New Haven Avenue ، ملبورن FL 32901 ، ایالات متحده ایمیل دریافت کنید. https://oikeos.org/. با استفاده از پیوند SafeUnsubscribe @ که در پایین هر ایمیل وجود دارد ، می توانید رضایت خود را برای دریافت ایمیل در هر زمان لغو کنید. سرویس نامه های الکترونیکی توسط Constant Contact ارائه می شود.

چیزی اشتباه رفت لطفا مطالب خود را بررسی کنید و دوباره امتحان کنید

مشاهده سایر توصیفات

به بحث بپیوندید

پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *